آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

روزهای پسرانه

پسرک و دنیای الکترونیک ...

  ما همش به این امید بودیم که نازنین پسرمون بزرگ میشه و علائقش عوض میشه؛ اما اشتباه کردیم اساسی ...   این پسرک هم منو شناخته و از هر فرصتی و از هر امکاناتی واسه دیدن علائقش استفاده میکنه مثلا خمیر بازی براش گرفتم که سرش گرم بشه، منو وادار می کنه براش خلق کنم دوستان الکترونیکی خمیری رو     معرفی می کنم از سمت راست: ماشین لباسشویی، جارو برقی و پنکه (ساخت داخل، کاملا بومی)  جارو شارژی و اتو: خارج از کادر     و این هم از نمایی دیگر   فکر می کنم تا بزرگ شدن آریاجون، نائل به دریافت مدرک معتبر نقاشی و مجسمه سازی بشم ...
23 خرداد 1392

اولین نقاشی حرفه ای آریاجون ...

  خلاصه بعد از کلی نقاشی کشیدن واسه پسرک، خودش به تنهایی می تونه نقاشی بکشه و طبق معمول بیشتر از هر چیزی جاروبرقی براش جذابه، چه واقعی ش و چه روی کاغذ این موفقیت بزرگ رو به مرد کوچولوی بزرگ خونه مون تبریک میگم     نقاشی شامل یک عدد جاروبرقی به انضمام دسته، لوله و دکمه های جاروبرقی می باشد که روی بدنه ش تعبیه شده.  و همچنین یه دست با 200 تا انگشت که بیشتر شبیه پا شده ...
22 خرداد 1392

باز هم با خنده ات اعجاز کن!

    از سمت راست: پری ناز (دختردایی آریاجون) آریا جون سارا  (دختر خاله ی آریاجون)   پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن   باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن . پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو   با کســــی جـــز عشق همبازی نشو بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر   عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی   با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان   لـــــحــــظه های ...
20 خرداد 1392

همین حوالی ...

    26 ماهگی مبارک   پسرک 58 سانتی دیروز و 92 سانتی امروز ... گل پسر 3850 گـِـرمی دورترها و 13100 گـِـرمی الان ... نوزاد بدغلق 26 ماه قبل و کودک صبور این روزها ...   و من ... مادر بی تجربه ی 2 سال و 2 ماه قبل و مادر بی تجربه تر همین الان و خیلی دورتر از قبل ... از مرور این 26 ماه و از لذت مادرانگی هایم که بگذرم، گاه یاد خستگی ها و بی خوابی هایم بر خاطرم سنگینی می کند. اما بازم هم لذت شیرین با هم بودنمان می چربد به تمام دنیا و سختی هایش ...   بودنت را ارج می نهم ؛  پاینده باشی مرد 26 ماهه ی خانه ما ...
11 خرداد 1392

آریا و شهر کتاب ...

  دیروز بعد از مدتها، بالاخره تونستیم یه سری بزنیم به شهر کتاب من که طبق معمول، رفتم سراغ کتابا و کلی خوش گذروندم؛ آریا هم رفت قسمت بازی و نقاشی     اونجا، آریاجون یه دوست نازنین هم پیدا کرد       و این هم، پایان ماجرا   ...
11 خرداد 1392

کلاه ...

  دیروز، با آریاجون بیرون بودیم که توجه ش به ویترین یه مغازه کلاه فروشی، جلب شد؛ بر خلاف تابستون پارسال که هیچ طوری راضی نمی شد کلاه بذاره سرش، دیروز خیلی مشتاق شد و اصرار کرد که کلاه بخریم بالاخره رفتیم تو مغازه و با انتخاب خودش براش کلاه گرفتیم؛ از دیروز این کلاه شده وصله ی جونش     از وقتی هم رسیدیم خونه، تموم مدت ایستاده بود جلوی آینه و تصویر جدید خودش رو رصد می کرد     تازه بعد از اینکه لباسش رو عوض کردم که بخوابه، باز هم راضی نبود دست از سر این کلاه برداره      همش هم اصرار داشت با ژست های مختلف ازش عکس بگیرم   ...
10 خرداد 1392

کودکی های مامان !

  درسته که تو خونه ی ما، استفاده از خودکار و از هر نوع قلم که از خودش جوهر ساطع کنه، ممنوعه. چون معمولا، پسرک دو تا پاشو از زانو به پایین و به تبع اون دو تا دستاشو با کاغذ اشتباه می گیره با این اوصاف، یه وقتایی مامانی بدش نمیاد قوانین رو دور بزنه و شیطنت کنه    آثار هنری مامان با استفاده از ماژیک     ...
8 خرداد 1392